چند روز پیش که یه جایی بودم با یه خانم محترم و مهربون آشنا شدم که اهل شهر ما نبود.گفت چقدر مردم اینجا شاد و سر حالن.چقد لباسهای رنگی رنگی و شاد و قشنگ میپوشید.ما زنجانی ها اصلا اینطوری نیستیم.بیشتر لباسهای مشکی و تیره و چادر میپوشیم.مردممون هم خیلی غمگینن.یه سری چیزای دیگه هم گفت که من اصلا نفهمیدم.همون اسم زنجان کافی بود تا پرتم کنه به چند سال پیش و یادآوری خاطرات گذشته و کسی که خیلی دوستش داشتم.به زور خودمو کنترل کردم که بغض نکنم و اشک تو چشمام جمع نشه.دلم میخواست اون خانمو بغل کنم.
تا حالا انقدر تو عمرم دلتنگ کسی نبودم.
پارسال همین حدودا بود که به صورت اتفاقی فهمیدم نامزد کرده.یکی از دوستهای مشترکمون(البته بیشتر دوست من بود)که البته از چیزایی که بینمون بود خیلی خبر نداشت یه روز تو تلگرام گفت راستی فلانی رو یادته؟بعدشم یه عکس برام فرستاد و گفت زن گرفته.وای دیدن عکس همان و خراب شدن دنیا رو سرم همان.
تو عکس داشت لبخند میزد و حلقه دست نامزدش مینداخت.چه بر من گذشت رو فقط خدا میدونه.یک هفته داغون بودم کاملا.میدونستم بالاخره دیر یا زود اون هم ازدواج میکنه ولی اصلا دلم نمیخواست خبرشو بشنوم یا عکسشو ببینم.پیج اینستاگرامشو نگاه کردم دیدم تو بیو نوشته engagedو از این حرفها.
یاد خودم افتادم که بعد از عقدم نه عکسی نه نوشته ای نه هیچی تو هیچ پیج و فضای مجازی نذاشتم فقط و فقط به این خاطر که دلم نمیخواست اون ببینه و ناراحت بشه.چون میدونستم هر از گاهی پیجمو با اینکه پرایوت بود میبینه.هر چند از چند ماه قبل از عقدم به هیچ عنوان حتی یک کلمه باهاش حرف نزده بودم.ولی اون گاهی برام با ایمیل یه شعری چیزی میفرستاد.لابد از فشار دلتنگی.آخرین چیزی که برام فرستاد یک بیت شعر از سعدی تو دایرکت اینستاگرام بود.دو سه هفته قبل از عروسیم.
یه بار دیگه با دقت عکس رو نگاه کردم.حسرت خوردم که من میتونستم جای اون دختر باشم.دختری که اصلا هم قشنگ نبود.نه قشنگ بود نه مثل من قد بلند بود.(این اولین بار بود که یه دختر از نظرم قشنگ نبود)بعدش عکسو حذف کردم.
دلم سوخت.برای خودم،برای عشقم،برای کسی که خیلی دوستم داشت و منو میخواست.دلم برای عشقمون سوخت که سرانجامش نرسیدن بود.
لعنت به این روزگار.
درباره این سایت