ازدواج من با عشق نبود.یعنی در واقع به اصرار خانواده با پسر یکی از فامیل هامون ازدواج کردم چون معتقد بودن که پسر امن و سالمیه و به علاوه تحصیلاتش بالاست و شغل خوبی داره و خلاصه از نظر خانواده همه معیارهای لازم رو داشت.فقط این وسط یه مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که من دوسش نداشتم.حتی ذره ای هم بهش علاقه نداشتم.وقتی شنیدم که ازم خواستگاری شده اولش کلی خندیدم چون حتی تصورش هم برام عجیب بود که با اون ادم ازدواج کنم.تفاوتمون مثل زمین و اسمون بود و اصلا فکرشو هم نمیکردم  که خانواده ام راضی باشن.ولی بعد که دیدم پدر و مادرم هم مشتاقن و انگار بدشون نیومده وحشت کردم.دو سه هفته کلا کارم گریه کردن بود چون میترسیدم و نمیدونستم که قراره چی پیش بیاد.به خانواده ام گفتم که نمیخوام با این آدم ازدواج کنم به هزار دلیل.ولی راستش انقدر باهام حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن که تقریبا متقاعد شدم.تو اون دو سه هفته 6کیلو وزن کم کردم از استرس.تازه دو سه ماه بود از کسی که خیلی دوسش داشتم و اون هم واقعا عاشقم بود جدا شده بودم چون خانواده ام قبولش نداشتند و موافق نبودن که بیاد خواستگاری و من هم که دیدم دیگه اصرار بی فایده س ازش خداحافظی کردم و رابطه مون رو قطع کردم.اوضاع خیلی پیچیده بود و روزهای سختی رو گذروندم.چیز دیگه ای هم که منو میترسوند این بود که آقای خواستگار هیچ شوق و ذوق و رغبتی نسبت به ازدواج با من از خودش نشون نمیداد و این خیلی تو ذوقم میزد.احساس میکردم یه چیز کاملا عادیه براش.ابراز علاقه و محبتی در کار نبود.نشستم و با خودم فکر کردم که اگه این ازدواج خانواده مو راضی و خوشحال میکنه باشه قبول میکنم.چون راستش دیگه خسته شده بودم از اون همه تنشی که اون مدت تو خونه پیش اومده بود.منو به زور پای سفره عقد ننشوندن اما در واقع اونقدر باهام حرف زدن و رو مغزم کار کردن که دیگه چاره ای جز قبول کردن برام نموند.همیشه آرزوم بود با کسی ازدواج کنم که عاشقم باشه.و ازدواج با عشق سعادت خیلی بزرگیه که نصیب هرکسی نمیشه.همسرم آدم خوبیه.نسبتا صبور و باگذشته.تشویقم میکنه درسمو بخونم و به فکر پیشرفت خودم باشم.مشکل مالی خاصی نداریم(البته این روزها تو این اوضاع اقتصادی آشفته همه مون تحت فشاریم و ما هم مستثنی نیستیم اما بازم شکر.)قیافه و ظاهرش هم معمولیه و مشکلی نداره.آدم باهوشیه.اما هنوزم نمیدونم که چه حسی نسبت به من داره.در طول این دو سال کلا دو سه بار بیشتر ابراز علاقه نکرده و برای منی که ب شدت عاطفی و احساساتی هستم این یعنی فاجعه.با این که قدم بلنده و ورزشکارم و اندام متناسبی دارم و همینطور قیافه ام هم خوبه و در کل مشکل ظاهری خاصی ندارم اما همیشه ازم ایراد میگیره.هیچوقت نشده از ظاهرم تعریف کنه.برعکس همیشه هم سعی کرده اعتماد به نفسمو ازم بگیره و یه چیز منفی در مورد ظاهرم بگه.در حالی که دوران مجردی خیلی ها ازم خوششون میومد و همیشه هم تو فامیل همه از خوشگلیم تعریف میکردن.شاید اینا مسایل بی اهمیتی باشه اما برای یه زن جوون پر از امید و آرزو و احساسات مسایل حیاتی و مهمی هستن.در نتیجه خیلی احساس خوشبختی نمیکنم.ازدواجم اونی نشد که فکرشو میکردم.راستش هنوز خودمم نمیدونم چه حسی نسبت به همسرم دارم.بعضی وقتها احساس دوست داشتن گاهی احساس تنفر و گاهی هم احساس بی تفاوتی.تو این دو سال اکثر روزها یاد عشق سابقم می افتادم و اینکه چقدر منو میخواست و چی شد که بهم نرسیدیم.سه چهار ماه اول ازدواجم اکثر صبحها که تو خونه تنها بودم گریه میکردم.آذر ماه امسال خبردار شدم که نامزدی کرده و اون روز حال من به معنای واقعی کلمه افتضاح بود.تا یکی دو هفته هر روز صبح با حالت تهوع و دلشوره از خواب بیدار میشدم.داغون بودم.من عاشقش بودم و به راحتی از دستش دادم.و افسوس و حسرت داره منو از پا درمیاره.حسرت اینکه چرا اون موقع بیشتر پافشاری نکردم.چرا بیشتر سعی نکردم خانواده مو قانع کنم؟ 

من باختم.و این واقعیت تلخ و دردناکیه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اموزش بازاریابی و تبلیغات هرآنجه باید در دنیای امروز بدانید غذای بامزه شاهراه نامه فرهنگ سابقات من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد... Drew Jared