معمولا یکی دو روز قبل از شروع ،اعصابم به شدت بهم میریزه و مثل یه کوه مواد منفجره میشم که یه جرقه کوچولو کافیه تا منفجرش کنه.به این صورت که حالم کاملا خوبه(با وجود همه درد و کسالتی که دارم)و فقط یه کم بی حوصله ام و اصلا تحمل ندارم کسی سر به سرم بذاره یا باهام بحث کنه.تنها چیزی که از همسرم انتظار دارم یه کم درک وضعیت و محبت و مهربونیه که متأسفانه علیرغم اینکه هزار بار در موردش باهاش صحبت کردم،هیچوقت ازش ندیدم.در نتیجه من بیشتر عصبی میشم.
یعنی تنها کاری که همسرم تو این چند روز میکنه اینه که به شدت ازم فاصله میگیره،انگار که من هیولای دو سری چیزی باشم.در حالی که من فقط یه ذره نوازش و مهربونی ازش میخوام و وقتی این همه بی اعتناییشو میبینم دلم میخواد خرخره شو بجوم.یا مثلا کله شو منفجر کنم
و یه چیز دیگه که خیلی آزارم میده و روح و روانمو به فنا میده تو این دو سه روز،اینه که یاد خاطره های ناراحت کننده یا بی توجهی های همسرم میافتم.مثل تولد هایی که دلم کیک و کادو میخواست ولی زهی خیال باطل.
مثل اینکه عکس عروسی نامزد قبلیشو تو گوشیش دیدم و داغون شدم.
مثل اینکه هیچوقت نمیگه دوسم داره.
مثل اینکه نه محبتشو در کلام و ظاهر بروز میده نه در عمل.
مثل این که دوستم نداره.
دوستم نداره.
درباره این سایت