پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.
پارسال که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای مسخره ای سرزنش میکنه.مثلا هر چند وقت یکبار میگه:هنوزم که هنوزه پشیمونم و غصه میخورم که فلان موقع چرا فلان کارو برای بابام نکردم،یا اون موقع که بابام مریض بود چرا بهمان کارو نکردم.باید این کارو میکردم،اون کارو میکردم.
جالب اینجاست که مادرم هیییییچ گونه کوتاهی و سهل انگاری در حق پدربزرگم نکرد و همیشه هم خیلی بیشتر از خواهر و برادرهاش حواسش به پدر و مادرش بود.مدام بهشون سر میزد،دکتر و بیمارستان میبردشون.هرکاری که لازم بود براشون انجام میداد.اما باز با این حال همیشه یه میل به خودآزاری و خود سرزنشی تو وجود مادرم هست و مدام برای چیزای خیلی کم ارزشی خودشو سرزنش میکنه(در رابطه با بیماری و فوت پدرش)
خیلی دلم میخواد یه بار که مادرم این حرف رو میزنه بهش بگم چیزای مهمتری هم برای حسرت و پشیمونی هست.مثلا این که دخترتو به زور شوهر دادی.این که نذاشتید تنها دخترتون با فرد مورد علاقه اش ازدواج کنه(به یه دلیل مسخره)و با زور و اصرار شوهرش دادید،اونم به کسی که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداشت و فقط مورد تأیید خودتون بود.آره مامان جان،چیزای بهتری هم برای حسرت و پشیمونی و افسوس خوردن وجود داره،من اونها رو بهت پیشنهاد میکنم.تازه این فقط یکیش بود.
بعد قسمت خنده دار و البته دردناک ماجرا این بود که اوایل زندگی مدام از بعضی رفتارهای همسرم،پیش من گله و ابراز ناراحتی میکرد و زندگیمو آشوب میکرد.یه بار باهاش دعوام شد و بهش گفتم این آشیه که خودتون برام پختید.یه جوری از من گله میکنی انگار من به زور و با خواست خودم با کسی که باب میل شما نیست ازدواج کردم.این همون آدم مورد تأیید و پسند خودتونه که اونهمه در موردش به به و چه چه میکردید.دیگهه حق ندارید پیش من در موردش بدگویی کنید و ازش ایراد بگیرید.من چیکار کنم آخه؟؟؟
ادامه دارد.
درباره این سایت