دلم همسری میخواد که هر از گاهی قربون صدقه ام بره،زیباییم به چشمش بیاد.حتی برای یک بار هم که شده با عشق نگاهم کنه.وقتی میریم بیرون دستمو بگیره.هر از گاهی نوازشم کنه.
با این که قدم بلنده،اندامم خیلی خیلی متناسب و ورزشکاریه،و خیلی از قیافه م خوشم میاد و ظاهرمو دوست دارم اما ظاهرا اصلا به چشم همسرم نمیاد که هیچ،مدام هم از قیافه و تیپ و ظاهرم ایراد میگیره.
گاهی به گذشته فکر میکنم و یاد خواستگارهایی می افتم که علاوه بر اینکه خیلی شرایط و اوضاع خوبی از همه لحاظ داشتن،چقدر هم منو میخواستن و دوستم داشتن.پدرم سر چیزای الکی مخالفت میکرد.منم رو حرفش حرف نمیزدم.
چقدر افسوس و حسرت میخورم.به خاطر مطیع بودن بیش از حدم و حرف شنوی زیادم از پدرم تو کل زندگیم.
حسرت میخورم برای زندگی عاشقانه ای که همیشه دلم میخواست و الان ندارمش.
زندگیم یه جوریه که از بیرون مردمو کشته،از تو خودمو.
درباره این سایت